سینمافوتبال *** فرياد زدم: “بالاخره من ناخدا هستم يا نه؟” مردِ نکرهی عبوس در جواب من گفت: (تو؟) و با اين حرف دستی به چشمهايش کشيد انگار با اين حرکت میخواست رويايی را از خود براند. در ظلماتِ شب کشتی را زيرِ نورِ ضعيفِ فانوسی که بالای سرم بود هدايت …
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه
داستانک| پدر و پسر
سینمافوتبال روزی، یک پدر روستایی باپسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می …
بیشتر بخوانید »داستانک| پایاننامه خرگوش
سینمافوتبال یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانهی خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید. روباه: خرگوش داری چیکار میکنی؟ خرگوش: دارم پایاننامه مینویسم. روباه: جالبه، حالا موضوع پایاننامهات چی هست؟ خرگوش: من در مورد این که یک خرگوش چطور …
بیشتر بخوانید »