سینمافوتبال
***
فرياد زدم: “بالاخره من ناخدا هستم يا نه؟”
مردِ نکرهی عبوس در جواب من گفت: (تو؟) و با اين حرف دستی به چشمهايش کشيد انگار با اين حرکت میخواست رويايی را از خود براند.
در ظلماتِ شب کشتی را زيرِ نورِ ضعيفِ فانوسی که بالای سرم بود هدايت کرده بودم. آن وقت اين مرد که میخواست مرا کنار بزند پيدايش شده بود. چون مقاومت کردم پايش را به سينهی من گذاشت و با اندک فشاری به زمينم
انداخت. من همان طور به پرههای سکان چسبيده بودم و با سقوطِ خود باعث شدم یک دورِ کامل بچرخد. مرد همچنان که مرا به عقب میراند سکان را به جای خود بگرداند.
هوش و حواسم را جمع کردم به طرف بلندگوی فرماندهیِ اتاق جاشوها دويدم و فرياد زدم:
“زود! دوستان، جاشوها، زود بياييد! ناشناسی سکان را از چنگ من درآورده است!”
آنها به کاهلی از نردبانِ زيرِ عرشه بالا آمدند. هياکل پُر قدرتی که از خستهگی تلو تلو میخوردند.
فرياد زدم: “بالاخره من ناخدا هستم يا نه؟”
آنها سرشان را تکان دادند اما چشمهاشان فقط به بيگانه که دايره وار گِردش حلقه زده بودند دوخته بود و هنگامی که با خشونت به آنها توپيد که (مزاحم نشويد!) صفشان را به هم زدند با سر به من اشارهيی کردند و از پلهکان پايين رفتند.
اينها چه مردمی هستند؟ تعقلی هم در کارشان هست يا همين طور از سرِ بیشعوری دنبال هر که شد راه میافتند؟
نویسنده: #فرانتس_کافکا
مترجم: #احمد_شاملو | از دفتر سوم